روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه سن داره

روشا جون روشنی زندگی

دخمل طلا و بازار موبایل

سلام فرشته آسمونی من      دیروز با بابایی تصمیم گرفتیم بریم تا برای من موبایل بخریم . خاله فرزانه و دختر خاله جونی شایسته هم قرار شد با ما بیان تا خاله جون هم موبایل بخره . می خواستیم چون خسته میشین شما دو تا رو بذاریم پیش مامان جون ولی مامان جون یکی از اقدام دورش فوت شده بود و رفته بود مراسم ختم . بالاخره راه افتادیم و رفتیم بازار موبایل ایران . شما دو تا هم حسابی شیطنت کردین . شایسته جون بلند بلند برات شعر می خوند و تو هم با تعجب نگاش می کردی و می خندیدی . الهی قربون هردوتاتون برم             آخر سر هم که کلی خسته شده بودین توی راه برگشت خوابتون برد روز خوب...
30 آبان 1393

دخمل و بی قراریهاش

سلام گل ابریشمی من .         از مهر مامان مجبور شد برگرده سر کار عزیزم  . البته یکی دو روز تو هفته دیگه نه مثه سابق . شمارو می برم خونه مامان جون تا ظهر که بر می گردم از سر کار بیام ببرمت خونه . عزیزم الان یکی دو هفته ای هست که همینکه می ذارمت از در خونه بیرون و منو می بینی شروع می کنی به گریه کردن . امروز که از محل کار زنگ زدم مامان بزرگ گفت که بیتابی می کنی . فدای بی قراریهات بشم مامان نازم .       سعی می کنم اون یکی دوروزی هم که می رم سر کار ساعتهامو کمتر کنم تا زودتر بیام پیش عزیزدلم . اینم قیافه روشا خانوم بعد از اینکه از خونه مامان جون آوردمش خونه . فوری پستون...
28 آبان 1393

دخمل شیطون و غلت خوردنهای خطرناکش

سلام گل قشنگ مامان         دیشب یه کیک شکلاتی درست کردم . بابایی همش می گفت از وقتی نی نی اومده کیک درست نکردی . منم به مناسبت  ماهگی شما کوشولوی مامان یه کیک شکلاتی قلبی پختم . اینم کیک : یه چند روزی هم هست که کلاً از پا افتادم مامانی خوشگلم . از بس که شما توی یه چشم بر هم زدن که ازت غافل میشم غلت می زنی و دمر میوفتی روی زمین و بعدش خوب نمی تونی نفس بکشی و گاهی اوقات هیچی نمیگی . بعضی وقتا هم گریه می کنی و من هم با دلهره و بدو بدو میام سمتت تا برگردونمت . خیلی می ترسم از این کارای جدیدی که تازه شروع کردی ولی از یه طرف هم باید بهت کمک کنم تا سینه خیز رفتن رو اینجوری یاد بگیری . واسه همین ع...
25 آبان 1393

دختری و عکسای 5 ماهگی

سلام فرشته کوچولوی مامانی . دخترم حالت بعد از واکسن زدن خیلی بهتره خدا رو شکر . پاهاتو کمپرس گرم کردم و کلی با کف دستم ماساي دادم تا سفت نشه . امروز ظهر هم ازت چند تا عکس گرفتم . با بافتنی ای که شهره جون دختر خاله بابا رضا براتون بافته و لباسی که خاله فرزانه و شایسته جونی بهت کادو داده بودن . اینم عکسات قربونت برم :                                                     &nb...
19 آبان 1393

دختری و واکسن 4 ماهگی

سلام جیگر ناز من . دخمل قشنگم . عزیزم پنجشنبه 15 آبان که از مسافرت برگشتیم شما خیلی خسته شده بودی . الهی بمیرم برات .هنوز خستگیت در نرفته بود که شنبه بردمت صبح زود مرکز بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدن .خواب بودی خانم واکسیناتور گفت بیدارش کن . توی خواب شوک می ده بهش . منم با استرس بیدارت کردم . معصومانه از خواب بیدار شدی و بعدش .... . چشمامو بستم تا نبینم عزیز دلم چه جوری سوزن توی پاش میره .  برای سلامتی خودته عزیز مادر . بعدش که اومدیم خونه هر 4 ساعت بهت قطره استامینوفن دادم و مرتب تبتو با تب سنج چک کردم . تمام شبو بالای سرت بودم . خیلی بیقرار بودی و پاتو که تکون می دادی جیغ می زدی . نزدیکی های ساعت 1و نیم شب تب کردی . منم لباس...
18 آبان 1393

دخمل و مسافرت

سلام آب نبات مامان . قراره پنجشنبه 8 آبان بریم مشهد دخترم . از شانسمون هم بابایی سرماخورده شدید . خیلی خیلی نگرانه که تو یه موقع نگیری عزیزم . منم همینطور . سعی می کنم زیاد از اتاقت بیرون نیاریمت ولی خب بابایی میاد توی اتاق سرک میکشه و دوست داره باهات حرف بزنه . ایشالله که اتفاقی نمیوفته عزیزم و مسافرتمون هم کنسل نمیشه . این عکسا رو هم امروز غروب ازت گرفتم . وای که ماشالله چقدر شیرین شدی گل مامان .       ...
5 آبان 1393

عکسای جدید دخمل

سلام دخمل خوشگلم . یه چند وقتی نتونستم بیام برات مطلب بنویسم عزیزم . چون قرار بود از این خونه اثاث کشی کنیم و بریم یه جای دیگه که کلاً موضوع کنسل شد و با باباییت تصمیم گرفتیم که شما یه کم دیگه بزرگ بشی و بعد اسباب کشی کنیم چون تو هنوز کوچولویی و اذیت میشی گل مامان . خیلی دوستت دارم عزیزم . کلی هم افکتهای قشنگ گذاشتم روی عکسای نازت مامانی . نمونه اش اینا هستن :            ...
1 آبان 1393
1